یک دنیای احساسی و انتزاعی
وحید حسینی نامی
منصور فروزش از فیلمسازان خوش ذوق و پر انرژی است که بیشتر او را به خاطر فیلم شیلنگ و حضورهای متعدد آن در جشنوارههای جهانی و همچنین داوری یکی از جشنوارههای کشور پرتغال میشناسیم. او در دو سال اخیر مشغول تولید آخرین فیلمش «چند گره دورتر» بود.
با منصور در یک عصر دل انگیز بهاری در کنج یکی از کافههای تو دل برو حوالی کریمخان قراری گذاشتم تا در باره فیلمش گپ بزنیم.
ایده اولیه چند گره دورتر از کجا شکل گرفت؟ چه چیزی حد فاصل فیلم شیلنگ و این فیلم وجود داشت که باعث رسیدن به این فیلمنامه شد؟
ایده چند گره دورتر یک اتفاق بود چون همان زمان به جزیره هرمز رفته بودم و حس و حال جزیره خیلی در نگاه اول مرا جذب کرد. جالبتر و مهمتر این بود که سالها پیش یعنی در واقع تا پیش از انقلاب رفت و آمد مردم از جزیره هرمز خیلی سخت بوده. من آنجا با یک نقاش تجربی آشنا شدم که در جوانی با شنا کردن از جزیره فرار کرده بود. حس و حال این مرد و اساسا زندگی کردن در جزیره این حس را به من داد که میشود داستانی در این اتمسفر تعریف کرد. البته کمی آن طرف تر ما جزیرههایی را داریم که ادعاهایی راجع به آنها هست، این ادعاها قطعا روی زندگی مردم تاثیر میگذارد. این جنس مکانها در دنیا هستند مثلا کشمیر که مناقشهای است که سالها بین هند و پاکستان در جریان است. این وسط بودن و در میان یک درگیری بودن حس و حال نوشتن یک موقعیت را به من داد. البته من از شیلنگ گذشته بودم، مدتی بود که فیلم تمام شده بود و با امکانات محدودی که داشتیم فیلم را سعی کردیم در هرجایی از دنیا نمایش بدهیم. اما تقریبا شیلنگ و بودن در یک لوکیشن و بیان یک داستان در یک موقعیت داخلی مطلوب من نبوده البته این کار را انجام دادم تا به خودم ثابت کنم که این روش هم روش خوبی است. اما برای آدمی مثل من که حس و حال آرام بودن و یکجا نشستن ندارد، فیلم ساختن فقط در یک لوکیشن شهری مثل زندگی کردن در یک اتاق است. به نظرم شخصیتها در دنیای سینما هرجایی باید بتوانند بروند.
فیلمنامه را بر اساس قصه نوشتی یا بر اساس کاراکترها. روایت قصه برات اولویت داشت یا فرجام شخصیتها؟
راستش را بخواهی هیچکدام، یعنی نوشتن و روایت فیلم چند گره دورتر بیشتر برایم یک حس ملموس بود. بیشتر به دنبال تصویر کردن انتزاعی بودم که درباره آدمهایی در شرایط آدمهای چند گره دورتر در ذهنم وجود داشت. قاعدتا برای من که آدم قصه گویی هستم ذاتا این کار سادهای نیست. اینکه شما در 15 دقیقه هم داستان بگویید و هم احساستان را بیان کنید کار سادهای نیست. من نمیدانم چقدر در قصه گویی موفق بودهام؛ اما به جرات میتوانم بگویم احساسی که در فیلم هست واقعا همان حسی است که میخواستم باشم. یک احساس دلتنگی، یک لجاجتی که ما و نسل ما آن را خوب میتوانیم درک کنیم. من در تمام مدتی که فیلم را مینوشتم و میساختم یک قطعه موسیقی گوش میدادم. حتی آنرا برای عوامل در روزهای فیلمبرداری پخش میکردم. شاید بیش از صد بار گوش دادیم. به خاطر این موسیقی تمام عوامل میدانستند احساس من چیست و در واقع چه چیزی قرار است رخ بدهد. بازیگرها کاملا در مسیر همان احساس بودند و سنگ تمام گذاشتند.
فیلم به خاطر تنوع و حس و حال لوکیشنها به یک نوع رئالیشم جادویی تنه میزند. کما اینکه گویی ما در یک فضای سیال ذهنی در حال حرکت هستیم. همانند تلاش طاقت فرسای هاشم در ساحل برای بردن جنازه که مدام کش میآید. این فضاها تا چه اندازه به فیلمنامه و چقدر به ساختاری که طراحی کردی بستگی دارد؟
من اساسا آدم احساسی هستم و در تمام لحظههای روز به لحظههایی فکر میکنم که میتوان آنها را ساخت و میتوان طراحی کرد. این عبارت رئالیسم جادویی شاید از آنجا به ذهن شما خطور کرده که من واقعا احساساتم را و همان چیزی را که در ذهن داشتم به تصویر کشیدم و همانطور که گفتم این حس بیشتر از داستان برایم مهم بود. در فیلمنامه ما با یک ساختار روایی غمناک مواجه بودیم که قرار بود در دل یک فیلمی رخ بدهد که خصوصیاتی متفاوت از داستان واقعی به معنای یک رویداد قابل رخ دادن داشته باشد. برای رسیدن به این اتفاق تصمیم گرفتم از قید مکان دور بشوم و این احساسی که به دنبالش بودم اتفاقا این اجازه را میداد که از جغرافیا فرار کنم. یعنی این دو در کنار هم وقتی دیده شوند میشود فهمید که چه اتفاقی در حال رخ دادن است. دنیای چند گره دورتر یک دنیای واقعی نیست یک دنیای حقیقی احساسی و انتزاعی است.
فیلم روایت رفتن برای یک زندگی بهتر و ماندن بر سر اصول و سنت است. این داستان تا چه اندازه ریشههای اجتماعی دارد و به دغدغههای تو و هم نسلانت نقب میزند؟
ما نسلی هستیم که همیشه میان ماندن و رفتن قرار گرفتهایم. این ماندن و رفتن فقط مرتبط به خارج از کشور نیست. بلکه تاثیرات اتفاقات مختلف ما را و هم نسلانمان را مجبور کرد که در این موقعیت قرار بگیریم. کوچ کردن در دوران ما فقط نقل مکان از اهواز به تهران یا از مشهد به بندر عباس نبود. بلکه دور شدن از جاهایی بود که توان زندگی در آنها را شاید نداشتیم. حالا این حس ادامه پیدا کرد. خانوادههای ما اکثرا به خاطر جنگ، پیشرفت، دلایل اقتصادی، شغل، تحصیل و غیره از شهرهای خودشان کوچ کردند و ما مدام احساس دلتنگی و وابستگیشان را میدیدیم. اما چارهای نبود. باید این اتفاق میافتاد. به هرحال فکر میکنم نسل ما با این دلتنگی و این دلبستگیها و تناقضاتی که در جامعه چند گره دورتر هست، بیگانه نیست.
فیلم با اینکه سراسر حضور و بروز مردانه به خود میبیند ولی در جایی از نریشنها، بخصوص در ابتدای فیلم با صدای عطیه شروع میشود. این برای من نوعی امید و حس زندگی در فضای بسته تعریف شده در جزیره را القاء میکرد. آیا راوی اصلی این داستان عطیه است ؟ تا چه اندازه فکر میکنی این روایت ذهنی عطیه از برادری است که رفته؟
عطیه در واقع چند کارکرد حیاتی دارد برخی از کارکردهای او فنی است. یعنی مرتبط با قصه و روایتگری است. اما کارکرد دیگرش دقیقا همین احساسی است که شما بدان اشاره کردی. عطیه در واقع همان حرفی را میزند که تمام اتمسفر فیلم میخواهد آن را بگوید. طبیعت، مردم، دریا، آسمان و همه. اما عطیه به واسطه ارتباطش و حس زنانگی و خواهرانگی در واقع جان مطلب را در قالب بیانی خواهرانه در فیلم میگوید. من کاملا فکر میکنم که عطیه بخشی از فیلم نیست، بلکه عطیه تمام فیلم است و احساس و کلام موجهای دریا و پرندگان و طبیعت را فقط به زبان میآورد.
شخصا به چه نوع از سینما علاقه داری و به لحاظ ساختاری و فضای ذهنی بصری این فیلم را متعلق به چه بخشی از علاقهمندیهایت از سینما و فیلمهای محبوبت میدانی؟
راستش را بخواهید من هنوز نفهمیدهام که چه سینمایی را دوست دارم. البته این به خاطر این نیست که نمیدانم علاقهام چیست. این بیشتر به خاطر احساسی است که در من وجود دارد. فکر میکنم دوست دارم فیلمهایم شبیه خودم باشند. دقیقا مثل همان احساسهایی که در ذهن دارم و به آنها فکر میکنم. قطعا تصویر و نوع بیان تصویری در طول زمان مشخص میشود. نمیدانم در آینده چه اتفاقی میافتد. اما امیدوارم فیلمهایی که خواهم ساخت یک خصوصیت داشته باشند و آن اینکه فقط خودشان باشند.
آیا این تجربه تو را به سینمای مورد نظرت نزدیک کرده؟
فکر میکنم با توجه به سختیهایی که در این فیلم متحمل شدیم کم کم یاد میگیرم چطور فیلم بسازم که هم خودم باشم و هم فیلم ساخته شود. قطعا چند گره دورتر تماما از درون من بیرون آمده. من با ساختن چند گره دورتر فهمیدم که چطور میتوانم عاشق فیلمهایم باشم. هنوز هم دغدغه آدمهای فیلم را دارم. آدمهایی که شرایطشان را کسی نفهمیده است. بله قطعا این فیلم من را به سمتی برده که فکر میکنم درست تر است. البته این روش من را از سینمای تجاری دور کرده. که از این بابت خوشحالم. فیلم میسازم چون این کار را دوست دارم و چون فکر میکنم میتوانم احساسم را از این طریق بیان کنم و قاعدتا با چند گره دورتر خیلی بهتر از گذشته این کار را کردهام.
در پایان اگر نکته یا حرفی هست که دلت میخواست بگویی و در طول صحبتها مطرح نشد بگو.
شرایط تولید فیلم واقعا شرایط حیرت آوری بود که دقیقا ربط به کمال گرایی من و علی کاظمی فیلمبردارم دارد. برای یک فیلم 15 دقیقهای انتخاب لوکیشنهایی در جنوبیترین قسمت کشور و شمالیترین قسمت ایران کار سادهای نیست. تفاوت زیادی بین این دو فضا وجود دارد. اما خوشبختانه تیم ما نه تنها با پیشنهادات من موافقت میکرد؛ بلکه حتی پیشنهادات جدیدی هم اضافه میکردند. در نهایت موفق شدیم این فیلم را تولید کنیم. اما کار سادهای نبود. یک هفته در بندر انزلی و چک کردن 3 ماه هواشناسی برای رسیدن به شرایط مطلوب، یک هفته کار در جزیره هرمز و 2 روز فیلمبرداری در شهرک سینمایی و به کار گرفتن حدود 60-70 نفر در این فرایند واقعا کار سادهای نیست. اما به لطف خدا و کمک تمام عوامل فیلم این اتفاق رخ داد. من هنوز هم وقتی یاد سرمای انزلی و یخ زدگی پای بازیگران فیلم میافتم خجالت میکشم. وقتی مسیر 14 ساعته بندرعباس با قطار برای رسیدن به هرمز را به یاد میآورم، تنم میلرزد. اما به لطف خدا این اتفاق رخ داد و هر لحظه آن برای من خاطرهای بود که اگر زنده باشم سالهای زیاد در ذهنم باقی خواهد ماند.
یک دیدگاه بگذارید