ما شهروند سینما هستیم!
مرضیه ریاحی
صحبت از سینمای افغانستان پیش از هر چیز نام «صدیق برمک» را به یاد میآورد. کارگردانی که با فیلم اسامه دنیا را متوجه افغانستان کرد. به گفته خودش اسامه تجدید حیات، نقطه آغاز و عطفی در سینمای افغانستان شد.
فیلمی که با حمایت محسن مخملباف ساخته شد و برمک نیز موفقیت اسامه را مدیون او میداند.
صدیق برمک را در سومین «جشنواره دیدار» تاجیکستان دیدم. دیدن دومین فیلمش جنگ تریاک در بخش خارج از مسابقه جشنواره، بهانهای شد که درباره فیلمهایش و سینمای افغانستان صحبت کنیم.
فیلمسازی را با فیلم کوتاه شروع کردید؟
بله از سینمای کوتاه شروع کردم. نخستین فیلمی که آرزو داشتم بسازم اما متاسفانه ناتمام ماند یک فیلم 8 میلیمتری بود در سال 1358. بعد سه تا فیلم کوتاه ساختم که حاصل دوران آموزش سینما در مسکو بود. ما مکلف بودیم در طول دوران تحصیلیمان فیلم بسازیم. سال دوم باید فیلم پنج دقیقهای 35 میلیمتری میساختیم، سال سوم فیلم 10 تا 20 دقیقهای و یک فیلم 30 دقیقهای برای فارغالتحصیلی.
ساخت آن فیلمها برای من درسهای بزرگی بودند. آغاز فیلمسازی با فیلم کوتاه به نظرم یک خصوصیت بزرگی دارد و آن این است که شما مکلف میشوید اندیشههای خودتان را در یک زمان کوتاه بیان کنید. بنابراین باید نماهایی را پیدا کنید که بیشتر گوینده ایدههایتان باشد.
تا به حال فیلم مستند هم ساختهاید؟
دو تا مستند ساختم. فاجعه پژمرده در مورد یک آدمی که در زمان جنگ دست و پایش را از دست داده است و حدیث فتح که نوعی انعکاس جنگ در زندگی اجتماعی است.
چه شد که برای تحصیل به مسکو رفتید؟
سال 59 «اتحادیه سینماگران افغانستان» در کابل تشکیل شد. با آمدن نیروهای روسی در افغانستان خیلی چیزها تحت تاثیر فرهنگ آنها قرار گرفت. مثلا «اتحادیه هنرمندان افغانستان» راهاندازی شد و تمام بخشهای خصوصی سینما که تعدادشان از انگشتان یک دست هم زیادتر نبود عضو این اتحادیه شدند.
آن زمان من با دوستانم در «آریانا فیلم» کار میکردم که فیلمهای خوبی هم تولید میکرد و من جوانترین عضوشان بودم. شاید 18 سالم هم نبود.
مدتی بعد در این اتحادیه بورسیههایی برای روسیه آمد. آنها تمایل داشتند جوانها را بپذیرند که یکی از آنها من بودم. در سال 61 من به روسیه رفتم بعد از یک سال آموزش زبان روسی، در رشته کارگردانی وارد دانشکده سینمایی مسکو شدم.
بعد از تحصیلاتتان به افغانستان برگشتید؟
برگشتم به کابل. آن موقع هنوز رژیم دستنشانده شوروی در افغانستان بود و امکان سازش با آنها وجود نداشت. بنابراین من به جبهه مجاهدین پیوستم و سالهای زیادی را با «احمد شاه مسعود» در کوهها بر ضد تجاوز روسها میجنگیدم.
خیلی از هنرمندها معتقدند که باید با زبان هنر جنگید. شما به عنوان یک هنرمند چه شد که درگیر مسائل سیاسی شدید؟
ببینید وقتی راه دیگری نمیماند، شما مجبور میشوید.
درک میکنم. اگر من هم جای شما بودم، همین راه را انتخاب میکردم. فقط میخواهم دلایل شما را بدانم.
مشکلات سیاسی در افغانستان زیاد بود. در آن زمان اگر میخواستید در سینما حتی مسائل خانوادگی را مطرح کنید؛ میرفتید زیر قیچی سانسور. راهی برای نفس کشیدن وجود نداشت. من آدم سیاسییی نبودم. فقط میخواستم راهی برای بیرون رفتن پیدا کنم. میخواستم فضایی پیدا کنم تا بتوانم حرفهای دل خودم را بزنم.
پیوستن به مجاهدین و «احمد شاه مسعود» الزاما به معنی این نبود که شما آدم سیاسی باشید و یا سمپاتی به آنها داشته باشید. فقط فضای آزادتری ایجاد میکرد تا شما بتوانید حرفتان را بزنید.
اولین فیلم بلند شما «اسامه» خیلی موفق بود. دلم میخواهد حستان را نسبت به این موفقیتها به عنوان یک فیلمساز افغانی که برای اولینبار در سینمای جهان مطرح شد بدانم؛ چقدر این موفقیت را متعلق به خودتان و چقدر متعلق به سینمای افغانستان میدانید؟
اسامه یک برش و یک مرحلهایست از زندگی ما. یک پل ارتباطی برای بیان دردهای ملت ما. روایت درد و مشقت و لحظاتی است که انسانها اختیار خودشان را نداشتند. مشکلترین چیز در زندگی این است که شما اختیار نفس کشیدن نداشته باشید.
زمان طالبان باعث شد ملت آزاد افغانستان متوجه شود با دین و سرنوشتش چه بازیهایی میشود. گروهی جاهل که هیچ معیاری برای خشونتشان نداشتند بر زندگی مردم حاکم شده بودند. داستانهایی که در آن زمان بوجود آمده بود باعث شد من برای یک مدت کوتاه از افغانستان خارج شوم.
دو سال اخیر طالبان من در پاکستان زندگی کردم. اما در آن دو سال ترس این را داشتم که نکند از سینما دور بمانم.
فکر کردم با ساخت یک فیلم کوتاه میتوانم برای خودم یک دلمشغولی درست کنم تا از سینما زیاد فاصله نگیرم. همین باعث شد که دنبال یک داستان کوتاه بگردم و همان زمان یک داستان کوتاهی در یک روزنامه فارسی زبان افغان به نام «سحر» خواندم. داستان دختری بود که به دلیل ممنوعیت آموزش زنان موهای خودش را تراشیده بود و تصمیم گرفته بود با لباس پسرانه درس بخواند. این داستان چنان مرا شوقزده کرد که تصمیم گرفتم فیلم کوتاهی در این باره بسازم. اما وقتی نوشتن فیلمنامه را شروع کردم، یکباره من را به خودش پیچاند و قصههای زیادی اطراف این داستان اصلی شکل گرفت. یک وقت دیدم که این فیلمنامه برای یک فیلم بلند است.
درست پس از سقوط طالبان من با خانوادهام به کابل برگشتم و تازه متوجه شدم چیزهای زیادی در داستان من میتواند تغییر کند. همان زمانی بود که «محسن مخملباف» با دخترشان سمیرا وارد کابل شده بودند و میخواستند فیلم پنج عصر را بسازند.
آن زمان من مدیریت تنها بنیاد سینمایی افغانستان «افغان فیلم» را برعهده داشتم و با آقای مخملباف صحبت کردم و او از من پرسید «چرا فیلم نمیسازی؟» به ایشان گفتم به دلیل مشکلات اقتصادی. چون پول نیست و همین داستان دخترک را برایش قصه کردم.
او چنان تحتتاثیر قرار گرفت که قول داد من را کمک کند و 100 هزار دلار بدهد تا این فیلم ساخته شود و این یک آغاز بسیار بزرگ بود برای من و اصلا باورم نمیشد که آقای مخملباف به قولش عمل کند و پول ساخت فیلم را به من بدهد.
تجهیزیات سینمایی ما از بین رفته بود. آدمهای سینمایی ما هر کدام در یک نقطه جهان پراکنده شده بودند. من از آقای مخملباف خواهش کردم که تیم فنی را هم از ایران بیاورند.
ایشان تیم خودشان را به من معرفی کردند و اسامه ساخته شد. من واقعا در این زمینه ممنون و مدیون محسن مخملباف هستم. او حرکت بسیار خوبی را در افغانستان آغاز کرد که پیامدش آغاز یک سینمای جدید در افغانستان بود.
فیلم اسامه با زندگی سینمای افغانستان گره خورد. تجدید حیات این سینما شد. اسامه شد نقطه آغاز و عطف سینمای افغانستان. در جشنوارههای مختلف پذیرفته شد. جوایز متعدد گرفت و این تنها اختصاص به کارگردان، تهیهکننده و سایر عوامل فیلم ندارد؛ این موفقیت دستاورد بزرگ ملت افغانستان است.
گفتن این حرف تلخ است اما ثمره دردهای بزرگ افغانستان، جوایز بزرگی بود و به عقیده من ملت افغانستان به حق سزاوار این جوایز بودند.
خب برویم سراغ «جنگ تریاک». طرح ساخت این فیلم چطور به ذهنتان رسید؟
همیشه داستانها و سوژههایی هستند که وقتی به آنها برمیخورید تلنگری میزنند به دل شما. پس از موفقیتهایی که اسامه داشت بزرگترین دلمشغولی من یافتن داستانی بود که من را با خودش ببرد و جذب کند.
با دوست خوبم «داوود وهاب» در کابل درباره این موضوع صحبت میکردیم که ایشان یک حادثهای را برای من تعریف کرد که شد اساس فیلم جنگ تریاک. داستان دو سرباز آمریکایی که از ترس رفتن به عراق در اطراف فرودگاه قندهار خودشان را پنهان کرده بودند و تا مدتها هیچ کس از آنها خبری نداشته است.
و داستان دیگری شنیدم درباره آدمی که در تانک زندگی میکرد. در نهایت این داستانها با هم تلفیق شدند در جنگ تریاک.
لوکیشنی که داستان فیلم در آن روایت میشود، نقطه نامعلومی است. دلیلش چه بود؟ شما تعمدا میخواستید مخاطب اصلا نداند که داستان کجا اتفاق میافتد؟
لوکیشن اصلا مهم نیست. حتی اگر حادثهای در ناکجا آباد اتفاق بیفتد، مهم داستان آدمهاست. روابط آدمهاست.
خب فکر نمیکنید این روابط آدمها گاهی وابسته به جغرافیا است؟
بدون شک حرف شما را قبول دارم. اما فکر میکنم در فیلم عناصری وجود دارد که بگوید اینجا افغانستان است. بالاخره افغانستان نامش با تریاک و خشخاش آمیخته است. لباسها و زبان همگی میتوانند بگویند اینجا افغانستان است.
در مورد زبان صحبت کردید. مسالهای که در مورد فیلم شما وجود دارد این است که از ابتدای فیلم با ورود سربازهای آمریکایی به کل زبان فیلم تغییر کرد و انگلیسی شد. در واقع شما از حضور سربازهای آمریکایی استفاده کردید تا به نوعی فیلمتان را تعمیم بدهید به یک جامعه جهانی و البته جذب مخاطب جهانی. آیا هدف شما صرفا تبدیل یک داستان منطقهای به یک داستان جهانی بوده؟
موضوع افغانستان، موضوعی نیست که تنها به افغانستان ربط داشته باشد. سرنوشت مردم افغانستان تنها به خودشان مربوط نیست. امروزه ما پیوند عمیقی با جامعه جهانی خوردهایم. هر تحولی که در افغانستان به وجود میآید تاثیر مستقیم در دنیا دارد و هر تحولی در دنیا تاثیر مستقیم در افغانستان دارد.
واقعا من میخواستم حرفهایم از مرز افغانستان بیرون برود. اگر کاملا برمبنای واقعیت نبود و تخیلی هم درش نهفته بود، خواستیم تلخی زمان ما و تلخی سرنوشت ملت افغانستان را به دنیا بازگو کنیم.
بگوییم ما در چه حالی هستیم. دنیا با ما چه میکند. چه اشتباهی رخ داده است. چه چیزی وجود دارد که ما از هم فاصله داریم.
پس هدف شما این بوده که تلخی افغانستان را به ملت دنیا منتقل کنید. فکر نمیکنید بهتر بود این تلخی با زبان مردم افغانستان بیان میشد نه با زبان همان ملتی که قرار است این تلخیها را درک کنند؟
من فکر میکنم این فیلم بسیار قابل فهم برای افغانهاست. طنزی که در فیلم نهفته است، بیشتر افغانها درک میکنند.
من با آن جنگی که بین سربازهای آمریکایی وجود داشت و بحث مساله تبعیض نژادی زیاد کنار نیامدم. شما به عنوان یک افغانی وقتی این فیلم را میساختید چطور آن سربازها را قضاوت می کردید؟
ما در پی آن نبودیم که آنها را قضاوت کنیم. اساسا بخش آمریکاییها بخش پیچیده فیلم است. حتی دیدید که من در فیلم دنبال دلایل مشکلات آنها نبودم. چون آمریکاییها را نمیشناسیم همانطور که آنها درک درستی از ما ندارند. دردهای آنها برای ما نامفهوم است. این از دیدگاه یک کارگردان افغانی است. به همین خاطر آنها یکمقدار مثل «مارسینها» بیگانههایی از ماوراءالطبیعه به نظر ما میآيند!
این نوع نگاه به نظرم خودش مفهوم مشکلات ما را میدهد. آنها از ما شناخت کامل ندارند و ما از آنها شناخت کامل نداریم.
فیلم شما تصاویر زیبایی داشت. مثل آن نماهایی که در بیابان یک ردیف آدم با برقعهای رنگی در حال حرکتند. اما آن تصاویر با همه زیباییاش برای من در منطق کلی فیلم قابل درک نبود. جدا از ایجاد یک تنوع بصری جذاب، چه ربط معنایی میان آن تصاویر و داستان اصلی فیلم وجود داشت؟
اول از نظر ظاهر. آنها برقعهای سبزرنگی داشتند که به بوتههای تریاک شباهت داشت. با کولهبارهایی که بر سرشان گذاشته بودند که رنگ گل تریاک بود.
اما اساسا آنها خودشان را پشت آن زیباییها پنهان کردهاند. برای پنهان کردن همه زشتی انسانها در پس پرده سبز و سرخ زیبای برقع بود.
فیلم شما سمبلهای زیادی داشت. سمبلهایی که شاید مخاطب غیرافغانی نمیفهمد...
لزوما ما در پی آن نیستیم که حتما سمبلهای خودمان را تحمیل کنیم.
بحث تحمیل نیست، بحث درک است.
خب هر کس درک خودش را دارد.
مسلما. اما افغانستان کشوری است متفاوت از همه جهان. همه مشتاقند بدانند در افغانستان چه خبر است. بدانند واقعیت افغانستان چیست. شاید به همین دلیل لازم است که تاحدودی معنای این سمبلها برای مخاطب روشن شود.
شما میتوانید از یک سمبل هزار معنی بگیرید. به قول خواننده شما «رضا صادقی» مشکی هم میتواند رنگ عشق باشد، چرا نه؟ سبز و سرخ مفهوم زیبایی طبیعت انسان را دارد.
همه چیز در فیلم شما در حال جنگ است. جنگ سربازان آمریکایی با هم، جنگ آنها با افغانها، جنگ افغانها با هم و در نهایت آن بچه ناقصی که متولد میشود و قطعا او هم باید بجنگد...
بله دقیقا. در مجموع اگر بخواهم بگویم چرا اسم فیلم جنگ تریاک است. دلیلش همین اشاره شماست. در دنیای امروز همه چیزها در حال تقابل و تضاد با هم هستند. این باعث میشود که شما به خودتان شک کنید و از خودتان بپرسید با چه کسی میجنگید؟ شما در فیلم میبینید که همه آدمها قربانی جنگ هستند. حتی آن دو سرباز آمریکایی. اگر در عراق جنگ نفت است در افغانستان جنگ تریاک است. چون ما نفت نداریم!
سینمای افغانستان چقدر موفق بوده در این سالها؟
سینمای افغانستان تولید انبوه ندارد. یک بازار برای پذیرش نیست. قضاوت کردن درباره سینمای افغانستان گاهی وقت آدم را دچار اشکال میکند.
وقتی طالبان در سال 1375 به کابل آمدند ما 42 فیلم سینمایی داشتیم حدود 20 فیلم تلویزیونی و 20 مستند. تازه پس از سقوط طالبان با آمدن محسن مخملباف و ساخته شدن اسامه یک جهش تازه آغاز شد. چیزی که به سینمای افغانستان کمک کرد انقلاب دیجیتالی بود.
یک دوربین دیجیتال و یک کامپیوتر خانگی این امکان را میدهد که هر کسی فیلم بسازد. سال گذشته 65 فیلم بلند دیجیتالی در افغانستان ساخته شد که کمیت بسیار بالایی بود ولی از نظر کیفیت ما دچار مشکل هستیم.
ما 90 درصد جوانهایی داریم که عاشق فیلمسازی هستند اما سواد فیلمسازی را ندارند. در افغانستان روزنامهخوان و کتابخوان کم است.
مرکزی برای آموزش سینما در افغانستان وجود دارد؟
دانشگاه هنرهای زیبای کابل، رشته سینما دارد. ولی به نظرم نبودش بهتر از بودنش است. ما چندین بار کوشش کردیم اساتیدی را از ایران دعوت کنیم اما متاسفانه «انجمن سینمای جوانان ایران» که دوبار قرار گذاشته بود در این زمینه کمکمان کند؛ کاری نکرد.
اتفاقا در گفتوگویی که من قبلا با ناصر باکیده مدیرعامل «انجمن سینمای جوانان ایران» داشتم، گفتند پس از حضورشان در کابل تصمیم گرفتهاند ورکشاپهایی در افغانستان برگزار کنند...
امیدوارم. اگر آقای باکیده چنین تصمیمی گرفتهاند این یک قدم بسیار خوب و نیک خواهد بود. ولی ورکشاپهای کوتاه مدت هرگز جواب نمیدهد. ما هر سال ورکشاپهایی داریم با استادهایی از کشورهای مختلف ولی نتیجهای نداشته، چون تداوم نداشته است.
شما به عنوان یک فیلمساز موفق افغان، فکر نمیکنید بهتر است خودتان به جوانها در جهت آموزش سینما کمک کنید؟
من از محسن مخملباف یاد گرفتهام که بهترین راه آموزش، ساخت فیلم است.
یعنی با آزمون و خطا بالا بیایند؟
بله با آزمون و خطا کارهایشان را بسازند و اتفاقا نتیجه بسیار خوبی هم دارد. به عقیده من حتی آنهایی که در بزرگترین مکاتب سینمایی دنیا تحصیل کردهاند فقط با ساختن و کسب تجربه میتوانند پیشرفت کنند.
در سینما از چه کسی بیشتر از همه تاثیر گرفتهاید؟
من یک بیننده خوب سینما هستم. یک زمانی متاثر از سینمای ایتالیا، یک زمانی متاثر از سینمای روسیه. یک وقت هم متاثر از یک فیلم تاجیکی. یک زمان مجذوب فیلمهای محسن مخملباف، عباس کیارستمی، جعفر پناهی و امیر نادری. همه اینها در من تاثیر گذاشته است. در هر فیلم خوبی حتما یک لحظهای وجود دارد که شما را به خودش پیوند بزند. شما نظر به نیاز زمان به فیلمها نگاه میکنید و خودتان را در آنها پیدا میکنید.
لحظاتی هست که سینمای بسیاری از بزرگان من را با خودش کشانده اما هیچوقت کس خاصی وجود نداشته است.
نظرتان درباره سینمای ایران چیست؟
سینمای ایران را دیرزمانی است که میشناسم. از زمان فیلمفارسی تا به حال. مثلا بسیاری از ما در افغانستان با سینمای مسعود کیمیایی متحول شدیم. با قیصر، با خاک و یا با گوزنها که اصلا شده بود مانیفست ما!
طبیعت بیجان شهیدثالث یا فیلمهای امیر نادری به نظرم قابل ستایش است.
به نظرم یک دلیلی که باعث پیشرفت سینمای ایران شد، محدودیت ورود فیلمهای خارجی است. به همین دلیل تولید و نمایش فیلم خودی بیشتر شد و این به سینمای ایران کمک کرد.
بزرگترین آرزویتان برای سینمای افغانستان چیست؟
گاهی با خودم فکر میکنم آیا سینما واقعا میتواند در تحولات جامعه موثر باشد؟ ممکن است در زندگی مردم تاثیر بگذارد، سرگرمکننده و آموزنده باشد ولی آیا میتواند سیاستگذاران کشورها را متحول کند؟ واقعا تا به حال فیلمی توانسته جلوی جنگی را بگیرد؟ بسیار آرزو دارم که روزی سینمای افغانستان بتواند جلوی جنگ و ناامنی را بگیرد.
سینما در دنیا توانسته معرف چهرهها باشد، معرف کشورها باشد. به قول محسن مخملباف «ما شهروند سینما هستیم، تا شهروند کشورهای خودمان» این جمله بیشترین تاثیر را در زندگی من گذاشته است.
یک دیدگاه بگذارید