

قصیده گلمکانی
«در قبرستان نزدیک کلرمونفران داشتم نام مردهای را روی سنگ قبرش میتراشیدم. تعداد ابزارم زیاد بود و روی زمین مرتب چیده بودمشان. کسی در آن خلوتی قبرستان از کنارم رد شد و با تعجب و اشاره به تعداد زیاد ابزارم رو به من گفت: «چرا آنقدر بند و بساط و ابزار دور و برتان ریختید؟!» جواب دادم: «برای راضی نگه داشتن و به وجد آوردن تماشاگران!!!»
تضاد در جملهجمله داستانی که او تعریف میکرد موج میزند. تماشاچی چه ربطی به تراشکاری روی سنگ قبر دارد؟ اگر شغل ژان کلود سورل را ندانیم، قطعا متوجه ارتباط کلمات در این داستانی که شوخی-جدی تعریف میکرد نمیشدیم.
ژان کلود سورل، دبیر جشنواره کلرمون فران و همچنین مدیر انجمن «هر کی میتونه فیلم کوتاه رو نجات بده!» است. همیشه با هم سلامعلیکی محترمانه داشتیم ولی رفتار متفاوت و به قول معروف لوطی مسلکش از دیگر مدیران جشنوارههایی که در دنیا دیده بودم برایم جلبتوجه میکرد. و امروز، سهچهار روز پس از پایان چهلمین دوره مهمترین جشنواره فیلم کوتاه دنیا، درست موقعی که همه شهر کلرمونفران دوباره آرام و خلوت شده و حدود صد و چهل هزار تماشاچی که فقط برای جشنواره به این شهر میآیند، آن را ترک کردهاند، او را در رستورانی نزدیک کاتدرال اصلی شهر میبینم. دوستان مشترکمان که ساکن شهر کلرمون فران هستند از خصوصیاتش دورادور گفته بودند، ولی تا آن روز، راز خاص شدن و اهمیت بالای این جشنواره را نمیتوانستم با ظاهر او که بیشتر شبیه به فردی لوطی و خونگرم بود ربط دهم. آن روز، به اولین سوالم جوابی ساده و صادقانه میدهد.
میگویم: «جشنواره کلرمونفران چهل سال بیشتر ندارد، ولی از تمام جشنوارههای فیلم کوتاه دنیا جلو زده؛ حتی آنهایی که قدمتی بیش از شما دارند. دلیل این پیشرفت قابل توجه چیست؟»
میگوید: «چون دبیری این جشنواره شغل اصلی من نیست! دستمزدی از جشنواره نمیگیرم و داوطلبانه برای جشنواره کار میکنم! شور و هیجان شخصی است که من را به انجام و ادامه این کار میکشاند و این امر پایههای متفاوت بودن این جشنواره را نشان میدهد…»
به حرف زدن ادامه میدهد و من دنبال جای نفسی میگردم تا از او شغل اصلیاش را بپرسم. همینطور از چگونگی برگزاری جشنواره میگوید ولی سوالم بیش از هرچیز ذهنم را قلقلک میدهد و بالاخره طاقت نمیآورم و در میان حرفهایش میپرسم: «شغل اصلیتان چیست؟» که جواب میدهد: «حکاکی روی سنگ و مجسمهسازی»… تقریبا جواب سوالهایم درباره چگونگی و چرایی موفقیت این جشنواره را گرفتهام…
همانطور که او میگوید، ساختار جشنواره کلرمونفران توضیحی برای این خاص بودنش است. «انجمنهای غیرانتفاعی منطبق بر قانون ۱۹۰۱»، معنای دقیق و واقعی از غیرانتفاعی را نقش میبندند. این انجمنها، با اهدافی مشخص و بدون هدف «درآمدزایی» تاسیس میشوند و اغلب، بودجه خود را از دولت و گاه ارگانهای خصوصی تامین میکنند.
«هر کی میتونه فیلم کوتاه رو نجات بده!»، انجمنی که در سال ۱۹۸۱، درست سه سال پس از برگزاری جشنوارهای که در سینهکلوب دانشگاهی کلرمونفران تاسیس شد. از چند و چون آن سینهکلوب میپرسم که با هیجان از دوران دور میگوید: «آنتوان دانشجوی فیزیک و شیمی بود ولی او پایه اولیه و اصلی سینهکلوبی که توسط اتحادیه دانشجویان کمونیست هفتهای دو بار در سینمای دانشکده ادبیات برگزار میشد بود. ژرژ هم که دانشجوی تاریخ بود ولی از خانوادهای چپی و کمونیست میآمد و بهطور جدی فیلمها را دنبال میکرد تا اینکه ۱۹۷۶ به گروه برنامه ریزی سینهکلوب پیوست. من هم از آن فیلمبینهایی بودم که برنامه را به طور جدی پیگیری میکردم. پیش از سالهای ۱۹۷۰، در سینماهای فرانسه، قبل از هر فیلم بلند یک فیلم کوتاه نمایش میدادند. ولی پس از مدتی، به خاطر درآمدزایی، فیلمهای کوتاه جای خود را به تبلیغات داد. تلویزیون هم خیلی کمتر فیلم کوتاه میخرید. این شد که روز به روز تعداد فیلمسازهای فیلم کوتاهی که با حلقههای نگاتیو زیر بغل، خسته و ناامید برایمان فیلم میآوردند بیشتر شد. ما هم که چپی بودیم و به دنبال احقاق ارزشها و مساوات در شانس، فیلمها را نمایش میدادیم. سینهکلوب پاتوقی هنری و برای فعالان سیاسی شده بود. البته شانسی هم آوردیم این بود که در سال ۱۹۷۷، ژاک تاتی جایزه سزار برد و هنگام دریافت جایزهاش از اهمیت فیلم کوتاه و در خطر بودن آن گفت. نکتهای تاریخی که به سینهکلوب ما و همچنین انجمنمان خیلی کمک کرد. طوری که وقتی در سال ۱۹۷۹ اولین هفته فیلم کوتاه برگزار شد، در سالن جای سوزن انداختن نبود. سال بعدش، برای همان برنامه ژاک تاتی را به کلرمون فران دعوت کردیم و جالب اینجاست که او هم آمد و دوباره اهمیت فیلم کوتاه را تکرار کرد. بعد از آن هم که ژک لانگ وزیر فرهنگ شد و امکانات زیادی برای فرهنگ و هنر به مردم، هنرمندان، ارگانیزمها، انجمنها و غیره داد. کار انجمن به راه افتاد، از دولت بودجه گرفت و اولین دوره جشنواره برگزار شد و پس از چند سال، در ۱۹۸۲ اولین دورهای بود که مسابقاتی شد.»
هیجان در جملهجمله سورل موج میزند. اینکه او سنگتراش است و دو پایه دیگر این جشنواره یکی تاریخ خوانده و دیگری شیمی وفیزیک از آن نکتههای اساسی داستان است. آنها حقوقی نمیگرفتهاند و نمیگیرند و بهخاطر عشقشان به سینما و هنر کار میکنند. فرهنگ کمونیستی از نوع فرانسویاش که به سمتی سوسیالیست-فرهنگی تمایل دارد در رفتار آنها موج میزند. درست همان چیزی که از خصوصیات اصلی شهر کلرمونفران است. این از آخرین شهرهای فرانسویاست که راستیها هنوز سر کار نیامدهاند…
ادامه میدهد: «داستانهای پیچیدهای داشتیم. من مسئول سینهکلوب شدم. در سال ۱۹۹۹، چون مدیر قبلی انجمن به دلایلی کاملا شخصی کارش را انجام نمیداد، من کار مدیریت انجمن را ادامه دادم. ما الان ۱۸ کارمند ثابت داریم که حقوقبگیرند. در طول جشنواره حدود ۹۰ نفر استخدامی و حدود ۳۵۰ داوطلب. از خاصیتهای انجمن ما این است که در طول سال، دانشآموزهای چهار ساله تا دبیرستانی را تعلیم میدهیم و با سینما آشنا میکنیم. در ساختمان انجمن یک سالن نمایش ۹۰ نفره داریم که برایشان فیلم نشان میدهیم. در طول جشنواره هم حدود ۳۲ هزار بچهمدرسهای در سنین مختلف را در سانسهای مخصوص برایشان فیلم نمایش میدهیم. عشق ما به فیلم به این چند روز جشنواره ختم نمیشود. عشق ما به آن در طول سال ادامه دارد و ویروساش را هم به همه منتقل میکنیم!»
همینطور که حرف میزند، با خودش هم شوخی میکند! در میان حرفهایش به او یادآوری میکنم که در مراسم اختتامیه جشنواره، یکی از برندگان که کارگردانی فرانسوی بود از کودکیاش در کلرمونفران گفت و اینکه این جشنواره باعث فیلمساز شدنش شده است. میگوید: «تنها او نیست. خیلیها را میتوانم اسم ببرم. فضای این جشنواره شاید شور و هیجانی دارد که دلیلش عشق جدا از منفعتطلبی ماست. هفته پیش، نوه چهار سالهام را برای اولین بار برای تماشای فیلمی بردم. حدود سی سال پیش، در همین سن، با پسرم همین کار را کردم. گفتم، ما ویروس عاشق بودن را به هم سرایت میدهیم!»
از داستانهای مختلف میگوید و شغل پسرش را میپرسم. میگوید پزشک است ولی فیلمبین. دوباره یادم میآید که خود او هم شغلش چیز دیگریست. میپرسم آیا آتلیه سنگتراشیاش در کلرمون است و آیا میشود از آن بازدید کرد که شال و کلاه میکند و هر دو به آن سمت میرویم. در خیابان با نصف افراد سلام و علیک میکند. همه کوچه پسکوچهها را میشناسد و از هر کدام یک داستان برای تعریف کردن دارد. از فوتبال گرفته تا مهاجرت تا هنر و فرهنگ…
«این کوچه را میبینی! از دورههای اولیه جشنواره بود که ما بیست و یک مهمان پرتغالی برای جشنواره داشتیم. اتوبوسشان که رسید دیدیم حدود ۶۰ نفر در آن ایستاده و نشستهاند! وحشتمان گرفت. اتوبوس که نگه داشت در یک چشم بر هم زدن دوسوم اتوبوس خالی شد و همان بیست و یک نفر ماندند. پرس وجو که کردیم داستان چیست گفتند همه آنهایی که از اتوبوس خارج شدند پناهندگان و مهاجران پرتغالی بودند..!»
به آتلیهاش که میرسیم، همینطور عکس و سنگ است که به من نشان میدهد. از نمایشگاههایش تعریف میکند و درباره مجسمههای مختلفش توضیح میدهد. همان موقع یادم میآید که من هم از دانشجویان مهمترین مدرسه صنایع دستی فرانسه که کمتر خارجیای پایش به آنجا باز شده است بودهام. میگویم در «مدرسه بول» که اهمیتش برای فرانسویها مانند دانشگاه شریف برای ماست چوبکاری خواندهام! دیگر گل از گلش میشکفد. انگار فامیلی قدیمی را پیدا کرده که تا به حال نمیدانسته در زندگیاش وجود داشته. دیگر وقتی میداند من هم از تراشیدن و بریدن و حکاکی سر در میآورم، تکنیکها را ریز به ریز توضیح می دهد. از خصوصیات سنگها میگوید و اینکه در کلرمونفران سنگ آتشفشانی سیاهی که اغلب ساختمانهایش با آن ساخته شدهاند از محکمترینهاست و … بعد میگوید که سنگ قبر میتراشد و چند سنگ قبر به من نشان میدهد. گویی دو مستند هم از سنگقبر تراشیهایش ساخته شده است. میگوید و میخندیم و از او میخواهم که سنگقبرم را بتراشد! با خنده میپرسد: «مگر قرار است در کلرمون بمیری؟» میگویم: «جایش دیرتر مشخص میشود ولی سنگ را نگه میدارم و در وصیتنامهام مینویسم که سنگ سیاه آتشفشانی تراشیده شده توسط ژانکلود سورل باید روی قبرم باشد!» میپذیرد. سفارش میدهم. سفارش میگیرد.
میگوید: «من رییس خودم هستم. وقتی دلم میخواهد میآیم اینجا در سکوت مجسمه میسازم و بعد در جشنواره با کلی آدم سلام و علیک میکنم و در میان شلوغی رفتوآمد. حادی این آزادی رفتاری و عمل عشق به هنر است.»
عشق به هنر درست همان چیزی است که جایش را برای اغلب به عشق به پول و شهرت داده است. تکلیف جشنواره کلرمونفران روشن است. چرا تا این حد متفاوت و موفق است؟ مدیرانش چنین عاشقپیشهاند. چند عکس میگیریم و در آتلیه را قفل میکند و به سمت دفتر کار جشنواره میرویم. از دنیایی به دنیایی دیگر. در کوچهپسکوچههای آرام شهر راه میرویم و میان راه میگوید که همسرش دو سال پیش به تهران سفر کرده بوده و بسیار تحت تاثیر بزرگی شهر قرار گرفته. میخندم و یادآوری میکنم که این روزهای پاک و خلوت شهر کلرمون در تهران برای من همچون خوابی دستنیافتنیست. می گوید استفاده کن و کمی هوای خوب در ریه ذخیره! شهر آنقدر کوچک است که تا درباره بزرگی تهران و هوای آلودهاش صحبت کنیم به دفتر جشنواره رسیدهایم. با همه سلام و علیک میکنیم. من را به عوامل معرفی میکند. همه با لبخند خوشامدگویی میکنند. به سالن تحقیقات آن میرویم و از مسئول آنجا میخواهد تا فیلمی را که ساخته بیاورد ببینیم! میخندم و میگویم: «شما چند کار را در آن واحد انجام میدهید؟» میگوید: «فیلم را اول ببین بعد دربارهاش حرف میزنیم.»
فیلم «مانند فقط یک مرد»، درباره آماده شدن بازیکنان راگبی پیش از مسابقه است که او و ژانلویی گونه با هم نوشتهاند و ژانلویی گونه آن را ساخته است. فیلم را روی یک کامپیوتر با هم تماشا میکنیم و برایم از چگونگی ساخت آن میگوید: «این فیلم در سال ۲۰۰۲ در جشنوارهکلرمون نمایش داده شد که البته جایزهای نبرد ولی به لطف بازار، توسط چهار تلویزیون خریداری شد و کلی جشنواره دیگر هم رفت.»
اسمی از بازار میبرد و سوالهای متعددی در آنباره و چگونگی شکلگیری آن که حال به فعالترین بازار در حیطه فیلم کوتاه تبدیل شده میرسیم. میگوید: «بازار فیلم کوتاه دو ریشه اصلی داشت. یکی نمایش فیلمهای پذیرفته نشده در جشنواره و دوم ارتباط دادن خریدارها به پخشکنندهها و فیلمسازها. خیلی زود متوجه شدیم که در حق هزاران هزار فیلمی که هر ساله برای شرکت در جشنواره به ما میرسد اجحاف میشود چون امکان پذیرفتن همه آنها را نداریم. بنابراین سعی کردیم یک جایی برایشان در جشنواره باز کنیم. اولین سالی که آن را برگزار کردیم، خیلی بامزه بود چون بازار به چهار تا میز و دو تا ویدیو برای نمایش فیلم و چند تا کاست فیلم روی میزها خلاصه میشد! کمکم گسترش یافت و الان میبینیم که بسیاری از خریدارها به جشنواره میآیند و ساعتها در کتابخانه مینشینند و فیلم انتخاب میکنند. خیلی اتفاقها، خرید و فروشها و تولید مشترکها در بازار کلرمونفران شکل میگیرد. و ما خوشحالیم که این موقعیت را به فیلمسازهای جوان به وجود میآوریم تا شناخته شوند. چون از بین اینها است که سینماگران فردا به وجود میآیند…»
همانطور میگوید و میگویم و سالنهای مختلف ساختمان را نشانم میدهد و افراد را معرفی میکند. در میان همان بازدید میپرسم: «آرزویتان برای آینده جشنواره چیست؟» میگوید: «اول از همه محلی بزرگتر داشتن. چون اینجا کوچک است و از سر و کول هم بالا میرویم! البته شانسی که داریم ساختمان مال شهرداری است و کرایهای نمیدهیم ولی همانطور که در افتتاحیه امسال هم اعلام کردم، قرار است ساختمان چاپخانه قدیمی شهر هم که مال شهرداری است را به ما بدهند. امیدوارم زودتر بودجه جمعآوری شود و این اتفاق بیفتد چون ما لیاقتش را داریم!» باز می خندد. مدام با خودش شوخی میکند و میخندد. به حرفهایش ادامه میدهد و برایم یک کارت پستال را پشتنویسی میکند و یک کاتالوگ بهم میدهد. ملاقات مان که قرار بود ۱۰ دقیقه طول بکشد به چهار ساعت رسیده است. میگویم باید بروم که قراری دیگر دارم. تا دم در بدرقهام میکند. خداحافظی که میکند میگوید: «سال دیگر میبینمت!» میگویم: «از کجا در جریانید که قرار است سال دیگر هم بیایم؟» میگوید: «خودت هنوز متوجه نیستی، ما ویروسمان را به همه منتقل میکنیم.» راست میگوید. اعتیاد به جشنواره کلرمونفران ویروسی دلچسب است که با هیچ دوایی مداوا نمیشود.
یک دیدگاه بگذارید